برگ ریزنده. برگ ریزان. در حال برگ ریختن: ز توفیدن بوق و از بانگ تیز همه بیشه بد چون خزان برگ ریز. اسدی. ز بس برگ ریزش گه باد تیز گرفتی جهان هر زمان رستخیز. اسدی. - برگ ریز شدن،فروریختن برگ به زمین: نشانی از کف دربار او دهد به خزان چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. سوزنی. ، واپس برده. بازپس برده، پشت و رو کرده. واژگون شده. (فرهنگ فارسی معین). مقلوب. منقلب. و رجوع به برگردانیدن شود
برگ ریزنده. برگ ریزان. در حال برگ ریختن: ز توفیدن بوق و از بانگ تیز همه بیشه بد چون خزان برگ ریز. اسدی. ز بس برگ ریزش گه باد تیز گرفتی جهان هر زمان رستخیز. اسدی. - برگ ریز شدن،فروریختن برگ به زمین: نشانی از کف دربار او دهد به خزان چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. سوزنی. ، واپس برده. بازپس برده، پشت و رو کرده. واژگون شده. (فرهنگ فارسی معین). مقلوب. منقلب. و رجوع به برگردانیدن شود
زردمرغک. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (گل گلاب) ، ریختن. پاشیدن: چو ممکن گرد امکان برفشاند بجز واجب دگر چیزی نماند. شبستری. - آتش خشم و کین برفشاندن، سخت خشمگین شدن. نمودن خشم: فرستاده را خوار کرد و براند همی آتش خشم و کین برفشاند. فردوسی. - از دیده خون دل برفشاندن، کنایه از سخت گریستن: بپذرفت و زآن شهر لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده برخ برفشاند. فردوسی. نشانش نگه کرد و نامش بخواند ز دیده سرشکش برخ برفشاند. فردوسی. ، بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. (آنندراج) : ز کشور سراسر مهان را بخواند درم داد و گنج گهر برفشاند. فردوسی. پریروی بر زن درم برفشاند بکرسی ّ زرپیکرش برنشاند. فردوسی. درمهای آگنده را برفشاند بنیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. کجا برفشانند مشک و عبیر همان گسترانند خزّ و حریر. فردوسی. درّ است ناخریده و مشکست رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهری. نماند هرچه آن از مرد ماند بماند هرچه آنرا برفشاند. ناصرخسرو. دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟ سعدی. بسنبل ز ما بوسه ها برفشان که آورد از زلف ساقی نشان. ظهوری (از آنندراج). - آستین برفشاندن، ترک چیزی گفتن. - ، اشاره کردن با دست (به نشانۀ اجازه دادن) : بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند. سعدی. - ، نثار و انعام کردن: سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند. سعدی. - ، اعراض کردن: هر یک از آن آستنی برفشاند تا همه رفتند و یکی شخص ماند. نظامی. - برفشاندن جان، نثار کردن جان. دادن جان: امیرا جان شیرین برفشانم اگر ویدا شود یکبارگی عمر. دقیقی. ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. یل پهلوان را بشادی نشاند بشادی بر او جان همی برفشاند. (گرشاسب نامه). - دست برفشاندن، برافشاندن دست. کنایه از رقصیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رقص کردن. (ناظم الاطباء) : مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من برفشانددست و بیند جان فشانیهای من. فنائی (انجمن آرا). قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. - سر دست برفشاندن، برفشاندن سر دست. آستین برفشاندن: نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که بدوستان یک دل سردست برفشانی. سعدی. ، ببالا افشاندن. بطرف بالا پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
زردمرغک. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (گل گلاب) ، ریختن. پاشیدن: چو ممکن گرد امکان برفشاند بجز واجب دگر چیزی نماند. شبستری. - آتش خشم و کین برفشاندن، سخت خشمگین شدن. نمودن خشم: فرستاده را خوار کرد و براند همی آتش خشم و کین برفشاند. فردوسی. - از دیده خون دل برفشاندن، کنایه از سخت گریستن: بپذرفت و زآن شهر لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده برخ برفشاند. فردوسی. نشانش نگه کرد و نامش بخواند ز دیده سرشکش برخ برفشاند. فردوسی. ، بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. (آنندراج) : ز کشور سراسر مهان را بخواند درم داد و گنج گهر برفشاند. فردوسی. پریروی بر زن درم برفشاند بکرسی ّ زرپیکرش برنشاند. فردوسی. درمهای آگنده را برفشاند بنیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. کجا برفشانند مشک و عبیر همان گسترانند خزّ و حریر. فردوسی. درّ است ناخریده و مشکست رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهری. نماند هرچه آن از مرد ماند بماند هرچه آنرا برفشاند. ناصرخسرو. دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟ سعدی. بسنبل ز ما بوسه ها برفشان که آورد از زلف ساقی نشان. ظهوری (از آنندراج). - آستین برفشاندن، ترک چیزی گفتن. - ، اشاره کردن با دست (به نشانۀ اجازه دادن) : بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند. سعدی. - ، نثار و انعام کردن: سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند. سعدی. - ، اعراض کردن: هر یک از آن آستنی برفشاند تا همه رفتند و یکی شخص ماند. نظامی. - برفشاندن جان، نثار کردن جان. دادن جان: امیرا جان شیرین برفشانم اگر ویدا شود یکبارگی عمر. دقیقی. ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. یل پهلوان را بشادی نشاند بشادی بر او جان همی برفشاند. (گرشاسب نامه). - دست برفشاندن، برافشاندن دست. کنایه از رقصیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رقص کردن. (ناظم الاطباء) : مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من برفشانددست و بیند جان فشانیهای من. فنائی (انجمن آرا). قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. - سر دست برفشاندن، برفشاندن سر دست. آستین برفشاندن: نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که بدوستان یک دل سردست برفشانی. سعدی. ، ببالا افشاندن. بطرف بالا پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 90000گزی جنوب خاوری مسکون و 15000گزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 90000گزی جنوب خاوری مسکون و 15000گزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)